ک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. هم خانواده محکم و غمگین پسر قدبلند بود، هم خانواده محکم و غمگین صدای بمـی داشت و همـیشـه شاگرد اول کلاس بود. هم خانواده محکم و غمگین خجالتی نبود اما نمـی خواست احساسات خود را بـه پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را درون قلبش نگه مـی داشت و دورادور او را مـی دید احساس خوشبختی مـی کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام بـه یکدیگر، دل را گرم مـی کرد. او کـه ساختن ستاره های کاغذی را یـاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله به منظور پسر مـی نوشت و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا مـی کرد و داخل یک بطری بزرگ مـی انداخت. با دیدن پیکر برازنده پسر با خود مـی گفت پسری مثل او ی با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

موهایی بسیـار سیـاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند مـی زد، چشمانش بـه باریکی یک خط مـی شد.
در ۱۹ سالگی وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بـه دانشگاهی بزرگ درون پایتخت راه یـافت. یک شب، هنگامـی کـه همـه ان خوابگاه به منظور دوست پسرهای خود نامـه مـی نوشتند یـا تلفنی با آنـها حرف مـی زدند، درون سکوت بـه شماره ای کـه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه مـی کرد. آن شب به منظور نخستین بار دلتنگی را بـه معنای واقعی حس کرد.
روزها مـی گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر مـی گذاشت. بـه یـاد نداشت چند بار دست های دوستی را کـه به سویش دراز مـی شد، رد کرده بود. درون این چهار سال تنـها درون پی آن بود کـه برای فوق لیسانس درون دانشگاهی کـه پسر درس مـی خواند، پذیرفته شود. درون تمام این مدت یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
بیست و دو ساله بود کـه به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر درون همان سال فارغ التحصیل شد و کاری درون مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی مثل گذشته ادامـه داشت و بطری های روی قفسه اش بـه شش که تا رسیده بود.
درون بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شـهر پسر کاری پیدا کرد. درون تماس با دوستان دیگرش شنید کـه پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریـافت کرد. درون مراسم عروسی، بـه چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه ی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامـه داشت. دیگر جوان نبود، درون بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: هم خانواده محکم و غمگین فردا ازدواج مـی کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا کرد.

ده سال بعد، روزی بـه طور اتفاقی شنید کـه شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مـی دهند. بسیـار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی درون باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. حرف زیـادی نزد، تنـها کارت بانکی خود را کـه تمام بعد اندازش درون آن بود درون دست پسر گذاشت. پسر دست را محکم گرفت، اما با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنـها زندگی مـی کرد. درون این سالها پسر با پول های تجارت خود را نجات داد. روزی را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را بـه او بدهد اما همـه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نـه؟
پسر به منظور مدت طولانی بـه او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، نامـه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی بـه مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد بـه شدت مریض شد، درون آخرین روزهای زندگیش، هر روز درون بیمارستان یک ستاره زیبا مـی ساخت. درون آخرین لحظه، درون مـیان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: درون قفسه خانـه ام سی و شش بطری دارم، مـی توانید آن را به منظور من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله درون حیـاط خانـه اش درون حال استراحت بود کـه ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را درون دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانـه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریـه مـی کنید؟
کاغذ بـه زمـین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این هست که درون دنیـای هست کـه بی اعتنا بـه نتیجه، دوستت دارد.

Post Views: 166




[داستان عاشقانـه غمگین و بسیـار زیبا هم خانواده محکم و غمگین]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 21 Jun 2018 17:33:00 +0000